بیا....
با من بیا....
عاشقانه در كنارم باش....
با من از احساسی بگو كه به هیچ كس دیگری نگفته ای....
تو عشق من هستی....
مرا می فهمی....
با تو خودم هستم.....
آنگاه كه در كنارت گام بر می دارم.....
آنگاه كه آرام ترین لحظات را سپری می كنم....
اما امان از این عقربه های عجول....
وجودت را هاله ای از محبت فرا گرفته.....
و با همین احساس بی بدیلت به من می گویی....
دوستت دارم....
و من با غرور مردانه ام سعی می كنم خودم را كنترل كنم....
اما باز هم حلقه ای چشمانم را تر می كند....
سرم را پایین می اندازم.....
تا چشمانم را كه می خواهند خود را از تو بدزدند نبینی...
سرم را بالا می گیری....
و می بینم كه چشمان زیبایت گویا كه در اشك از من سبقت گرفته اند...
و من باز خجالت می كشم....
مرا در آغوش می كشی....
سر بروی شانه ام می گذاری....
و با هق هقی از گریه.....
به آرامی این كلمات را در كنار گوشم نجوا می كنی...
عاشقت هستم.....
و روح من در بی كران ها است....
نظرات شما عزیزان: